جدول جو
جدول جو

معنی بندی شدن - جستجوی لغت در جدول جو

بندی شدن
(نَ)
اسیر شدن. گرفتار شدن.
لغت نامه دهخدا
بندی شدن
اسیر شدن گرفتار شدن، زندانی شدن، مزمن شدن تب بحیثیتی که اصلا قطع نشود
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بندی بان
تصویر بندی بان
زندانبان، نگهبان بندیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بند شدن
تصویر بند شدن
به چیزی چسبیدن، به چیزی آویختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بند زدن
تصویر بند زدن
به هم چسباندن ظرف های شکسته با بند یا بش، بش زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلد شدن
تصویر بلد شدن
کاری را یاد گرفتن، راهی را شناختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلند شدن
تصویر بلند شدن
افراخته شدن، بالا رفتن، به بلندی رسیدن
از جا برخاستن، دراز شدن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مازْ زَ)
فدا شدن و قربان گردیدن. (برهان) :
برخی جانت شوم که شمع فلک را
پیش بمیرد چراغدان ثریا.
سعدی.
- برخی شدن کسی را و برخی جان کسی شدن، فدای او گشتن. قربان او رفتن. پیش مردن او را. قربان او شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل برخی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ تَ)
سخت اثر کردن:
چو بر شاپور تندی زد خمارش
ز رنج دل سبک تر گشت بارش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
افراخته شدن (شمشیر). (ناظم الاطباء)، علو. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). رفعت. (آنندراج) (غیاث) :
آفتابی بدان بلندی را
لکۀ ابرناپدید کند.
سعدی.
- بلندی همت، بلندهمتی. دارای همت بلند بودن: نوع سیم از انواع تحت جنس شجاعت، بلندی همت است. و آن عبارتست از آنکه نفس را در طلب جمیل سعادت و شقاوت این جهانی در چشم نیاید و بدان استبشار و ضجرت نماید تا بحدی که از هول مرگ نیز باک ندارد. (نفائس الفنون، حکمت عملی)، درازی. (غیاث) (آنندراج). طول. (فرهنگ فارسی معین) :
هرگزبود آدمی بدین زیبایی
یا سرو بدین بلندی و رعنایی.
سعدی.
- امثال:
بلندی شمشیر چه باید گامی پیش نه، یونانیان می نویسند که جوانی از مردم اسپارطه از کوتاهی شمشیر خویش شکایت میکرد، مادر گفت از صف گامی پیش نه. لیکن ظاهراً این مثل در ایران نیز متداول بوده و عامیان امروز گویند: بلندی قداره بی فایده است یک قدم جلو. (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به روزنامۀ فکر آزاد شمارۀ 40 سال اول شود.
- بلندی روز، فراخی آن. وقت نیمروز: شدّالنهار، وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. (منتهی الارب)، ارتفاع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شرف. سمک: هریکی را (از هرمان مصر) چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی. (حدود العالم)، بزرگی و افراختگی. (ناظم الاطباء). بزرگی و عظمت. (فرهنگ فارسی معین). ذکر. رفعه. سناء. علاء. علوّ. علی ̍. فخیمه. مسعاه. معلاه:
بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود.
فردوسی.
فروغ و بلندی نجوید ز کس
دل افروز رخشنده اویست و بس.
فردوسی.
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.
فردوسی.
گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی.
خاقانی.
ببینیم کز ما بلندی کراست
درین کار فیروزمندی کراست.
نظامی.
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلّم جز این.
سعدی.
بلندی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست.
سعدی.
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی.
سعدی.
کساء، بلندی مرتبه. (منتهی الارب).
- بلندی دادن، عظمت دادن. پایگاه رفیع بخشیدن. به مقام عالی رسانیدن:
بلندی تو دادی تو ده زور و فر
که خواهم از او باز خون پدر.
فردوسی.
دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز بخت و دشمنانش را ز دار.
امیرمعزی (از آنندراج).
- بلندی منش، طبع بلند داشتن:
زن و مرد را از بلندی منش
سزد گر برآید سر از سرزنش.
فردوسی.
، کبر و غرور:
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
ز فرمان اگر یک زمان بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
، قوت در آواز. جهر در صوت. جهری. جهوری بودن صوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جرم.
- بلندی دادن سخن، شیوا کردن آن. فصیح و بلیغ ادا کردن آن:
به فرخ فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی.
نظامی.
- بلندی دادن ناله، به آوای بلند نالیدن. ناله سر دادن. زار نالیدن. به آوای بلند گریستن:
گر نیاید آن کمان ابروی من مانند تیر
صد بلندی میدهم هر نالۀ آهسته را.
علی خراسانی (از آنندراج).
،
{{اسم}} جای بلند. مکان مرتفع. جای رفیع. (یادداشت مرحوم دهخدا). پشته. فراز. أمت. أوج. رابیه. رباءه. رباوه (ر / ر / ر و) . ربو (ربو، ربو). صعود. قنوع. مشرف. مشرفه: این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه).
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی.
ارتباء، استعلاء، بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب). اعراف، بلندیها میان بهشت و دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). خطمه، بلندی کوه. (منتهی الارب). سرکوب، بلندییی که بر قلعه ها و خانه ها مشرف بود. (از برهان)، قله. (ناظم الاطباء). بالا. سر:
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.
فردوسی.
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه.
اسدی.
- بلندی طاق، در اصطلاح معماری و ساختمان، خیز. (از فرهنگ فارسی معین). مرتفعترین قسمت طاق که مشابه قله است در کوه
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
اسیر کردن. گرفتار کردن. بازداشتن:
نترسد که دورانش بندی کند
که با بندیان زورمندی کند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ تَ)
گندیده شدن. گندیدن. بدبو شدن. عفن ومتعفن شدن. انتان. اصنان. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(چَ گَ دَ)
زنده گردیدن. حیات یافتن. نشر. نشور. از نو حیات یافتن. زنده گشتن:
حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند.
ناصرخسرو.
بنگر نبات مرده که چون زنده شد به تخم
آن کش نبود تخم چگونه فنا شده ست.
ناصرخسرو.
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است.
ناصرخسرو.
سعدی اگر کشته شود در فراق
زنده شود گر بسرش بگذری.
سعدی.
آن عزیزان چو زنده می نشود
کاج اینان دگر بمیرندی.
سعدی.
جان بدهند در زمان، زنده شوند عاشقان
گر بکشی و در زمان، بر سر کشته بگذری.
سعدی.
، در تداول، حق بازی پیدا کردن یک فرد. حق دخول در بازی پس از آنکه از پیش مرده یعنی باخته بود در الک دولک و غیر آن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زنده شدن آتش، کنایه از روشن شدن آتش. (آنندراج).
- زنده شدن امید، روا شدن حاجت بعد از یأس. (آنندراج) :
امیدمرده زنده به دشنام میشود
آه از دعای من که به مرگ اثر نشست.
ظهوری (از آنندراج).
- زنده شدن باد، کنایه از حرکت کردن و موج زدن باد. (آنندراج) :
چو صبح سعادت برآید پگاه
شوم زنده چون باد در صبحگاه.
نظامی (از آنندراج).
- زنده شدن چراغ، کنایه از روشن شدن چراغ. (آنندراج).
- زنده شدن دل، شاد و خرم شدن آن:
دل زنده میشود به امید وفای یار
جان رقص می کند به سماع کلام دوست.
اسدی.
- زنده شدن نام، دوام یافتن نام. جاودان شدن نام:
گر آید یکی روشنک را پسر
شودبی گمان زنده نام پدر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ دِ کَ دَ)
بند شدن. (غیاث) (آنندراج) :
کنده شده پای و میان گشته کوز
سوختۀ روغن خویشی هنوز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ بَ)
آرام داشتن. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(نَتْءْ)
مطیع شدن. رام شدن. اسیر شدن. گرفتار شدن:
چو کاووس بگرفت گاه پدر
مر اورا جهان بنده شد سربسر.
فردوسی.
هر که او بیدار گردد بندۀ ایشان شود
زآن که چون مولای ایشان گشت خود مولی ̍ شود.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 133).
ارجو که باز بنده شود پیشم
آن بی وفا زمانۀ پیشینم.
ناصرخسرو.
زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل
آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنا شدن
تصویر بنا شدن
ساخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند زدن
تصویر بند زدن
متصل کردن قطعات ظرفهای شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطی شدن
تصویر بطی شدن
کند شدن آهسته شدن کند شدن آهسته شدن مقابل سریع گشتن تند شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تند شدن
تصویر تند شدن
خشمناک شدن، پریشان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنی شدن
تصویر غنی شدن
توانگر شدن بی نیاز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غند شدن
تصویر غند شدن
گرد آمدن، جمع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلد شدن
تصویر بلد شدن
دانستن، آموختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندک شدن
تصویر مندک شدن
ویران شدن، نابود شدن: (رستم و حمزه و مخنث یک بدی علم و حکمت باطل و مندک شدی) (مولوی جها)، مجاب شدن مغلوب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندا شدن
تصویر گندا شدن
گندیدن بد بو شدن متعفن گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عادی شدن
تصویر عادی شدن
شنیکیدن ساز وار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنثی شدن
تصویر خنثی شدن
بی سو شدن خنزکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندر شدن
تصویر اندر شدن
داخل شدن، وارد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنده شدن
تصویر زنده شدن
از نو حیات یافتن، زنده گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
افراخته شدن (بنا و جز آن) بر افراشتن، تعالی ترقی، برخاستن (از جای از خواب)، دراز شدن (شب و روز)، بر پا شدن: (فتنه ای بلند شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعید شدن
تصویر بعید شدن
دور شدن جدا ماندن دور شدن، جدا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند شدن
تصویر بند شدن
به چیزی آویختن
فرهنگ لغت هوشیار
آهسته رو شدن بطی شدن مقابل تند شدن سریع شدن، بسختی بریدن، یا کند شدن دندان. بحالتی افتادن دندانها که غذا ها را بسختی برند: همه کس را دندان بترشی کند شود مگر قاضی را که بشیرینی، نا امید شدن مایوس شدن: چون بشام رسیدند ولایتی دیدند آبادان با لشکر بسیار سوار و پیاده بی حد دندانش کند شد و دانست که هیچ نتواند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند شدن
تصویر بند شدن
((بَ شُ دَ))
چسبیدن، محکم شدن
فرهنگ فارسی معین
ایستادن
متضاد: نشستن، برخاستن، پا شدن
متضاد: نشستن، فرود آمدن، دراز شدن، قد کشیدن، رشد کردن، برپا شدن، متصاعد شدن، اوج گرفتن، صعود کردن، برافراختن، برافراشتن، بیدار شدن، طولانی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد