فدا شدن و قربان گردیدن. (برهان) : برخی جانت شوم که شمع فلک را پیش بمیرد چراغدان ثریا. سعدی. - برخی شدن کسی را و برخی جان کسی شدن، فدای او گشتن. قربان او رفتن. پیش مردن او را. قربان او شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل برخی شود
فدا شدن و قربان گردیدن. (برهان) : برخی جانت شوم که شمع فلک را پیش بمیرد چراغدان ثریا. سعدی. - برخی شدن کسی را و برخی جان کسی شدن، فدای او گشتن. قربان او رفتن. پیش مردن او را. قربان او شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل برخی شود
افراخته شدن (شمشیر). (ناظم الاطباء)، علو. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). رفعت. (آنندراج) (غیاث) : آفتابی بدان بلندی را لکۀ ابرناپدید کند. سعدی. - بلندی همت، بلندهمتی. دارای همت بلند بودن: نوع سیم از انواع تحت جنس شجاعت، بلندی همت است. و آن عبارتست از آنکه نفس را در طلب جمیل سعادت و شقاوت این جهانی در چشم نیاید و بدان استبشار و ضجرت نماید تا بحدی که از هول مرگ نیز باک ندارد. (نفائس الفنون، حکمت عملی)، درازی. (غیاث) (آنندراج). طول. (فرهنگ فارسی معین) : هرگزبود آدمی بدین زیبایی یا سرو بدین بلندی و رعنایی. سعدی. - امثال: بلندی شمشیر چه باید گامی پیش نه، یونانیان می نویسند که جوانی از مردم اسپارطه از کوتاهی شمشیر خویش شکایت میکرد، مادر گفت از صف گامی پیش نه. لیکن ظاهراً این مثل در ایران نیز متداول بوده و عامیان امروز گویند: بلندی قداره بی فایده است یک قدم جلو. (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به روزنامۀ فکر آزاد شمارۀ 40 سال اول شود. - بلندی روز، فراخی آن. وقت نیمروز: شدّالنهار، وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. (منتهی الارب)، ارتفاع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شرف. سمک: هریکی را (از هرمان مصر) چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی. (حدود العالم)، بزرگی و افراختگی. (ناظم الاطباء). بزرگی و عظمت. (فرهنگ فارسی معین). ذکر. رفعه. سناء. علاء. علوّ. علی ̍. فخیمه. مسعاه. معلاه: بزرگی و فیروزی و فرهی بلندی و دیهیم شاهنشهی. فردوسی. بدین بارگاهش بلندی بود بر موبدان ارجمندی بود. فردوسی. فروغ و بلندی نجوید ز کس دل افروز رخشنده اویست و بس. فردوسی. رخ مرد را تیره دارد دروغ بلندیش هرگز نگیرد فروغ. فردوسی. گر وصل توام دهد بلندی هجران تو آردم به پستی. خاقانی. ببینیم کز ما بلندی کراست درین کار فیروزمندی کراست. نظامی. بلندیت باید تواضع گزین که آن بام را نیست سلّم جز این. سعدی. بلندی به ناموس و گفتار نیست بلندی به دعوی و پندار نیست. سعدی. بگردن فتد سرکش تندخوی بلندیت باید بلندی مجوی. سعدی. کساء، بلندی مرتبه. (منتهی الارب). - بلندی دادن، عظمت دادن. پایگاه رفیع بخشیدن. به مقام عالی رسانیدن: بلندی تو دادی تو ده زور و فر که خواهم از او باز خون پدر. فردوسی. دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ دوستانش را ز بخت و دشمنانش را ز دار. امیرمعزی (از آنندراج). - بلندی منش، طبع بلند داشتن: زن و مرد را از بلندی منش سزد گر برآید سر از سرزنش. فردوسی. ، کبر و غرور: بدان تا ز فرزند من بگذری بلندی گزینی و گندآوری. فردوسی. ز فرمان اگر یک زمان بگذری بلندی گزینی و گندآوری. فردوسی. ، قوت در آواز. جهر در صوت. جهری. جهوری بودن صوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جرم. - بلندی دادن سخن، شیوا کردن آن. فصیح و بلیغ ادا کردن آن: به فرخ فالی و فیروزمندی سخن را دادم از دولت بلندی. نظامی. - بلندی دادن ناله، به آوای بلند نالیدن. ناله سر دادن. زار نالیدن. به آوای بلند گریستن: گر نیاید آن کمان ابروی من مانند تیر صد بلندی میدهم هر نالۀ آهسته را. علی خراسانی (از آنندراج). ، {{اسم}} جای بلند. مکان مرتفع. جای رفیع. (یادداشت مرحوم دهخدا). پشته. فراز. أمت. أوج. رابیه. رباءه. رباوه (ر / ر / ر و) . ربو (ربو، ربو). صعود. قنوع. مشرف. مشرفه: این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه). چو سیلاب ریزان که در کوهسار نگیرد همی بر بلندی قرار. سعدی. ارتباء، استعلاء، بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب). اعراف، بلندیها میان بهشت و دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). خطمه، بلندی کوه. (منتهی الارب). سرکوب، بلندییی که بر قلعه ها و خانه ها مشرف بود. (از برهان)، قله. (ناظم الاطباء). بالا. سر: به یک دست ایوان یکی طاق دید ز دیده بلندی او ناپدید. فردوسی. به کوه رهو برگرفتند راه چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه. اسدی. - بلندی طاق، در اصطلاح معماری و ساختمان، خیز. (از فرهنگ فارسی معین). مرتفعترین قسمت طاق که مشابه قله است در کوه
افراخته شدن (شمشیر). (ناظم الاطباء)، علو. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). رفعت. (آنندراج) (غیاث) : آفتابی بدان بلندی را لکۀ ابرناپدید کند. سعدی. - بلندی همت، بلندهمتی. دارای همت بلند بودن: نوع سیم از انواع تحت جنس شجاعت، بلندی همت است. و آن عبارتست از آنکه نفس را در طلب جمیل سعادت و شقاوت این جهانی در چشم نیاید و بدان استبشار و ضجرت نماید تا بحدی که از هول مرگ نیز باک ندارد. (نفائس الفنون، حکمت عملی)، درازی. (غیاث) (آنندراج). طول. (فرهنگ فارسی معین) : هرگزبود آدمی بدین زیبایی یا سرو بدین بلندی و رعنایی. سعدی. - امثال: بلندی شمشیر چه باید گامی پیش نه، یونانیان می نویسند که جوانی از مردم اسپارطه از کوتاهی شمشیر خویش شکایت میکرد، مادر گفت از صف گامی پیش نه. لیکن ظاهراً این مثل در ایران نیز متداول بوده و عامیان امروز گویند: بلندی قداره بی فایده است یک قدم جلو. (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به روزنامۀ فکر آزاد شمارۀ 40 سال اول شود. - بلندی روز، فراخی آن. وقت نیمروز: شدّالنهار، وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. (منتهی الارب)، ارتفاع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شَرَف. سَمک: هریکی را (از هرمان مصر) چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی. (حدود العالم)، بزرگی و افراختگی. (ناظم الاطباء). بزرگی و عظمت. (فرهنگ فارسی معین). ذِکر. رِفعه. سَناء. علاء. عُلوّ. عُلی ̍. فُخَیمه. مَسعاه. مَعلاه: بزرگی و فیروزی و فرهی بلندی و دیهیم شاهنشهی. فردوسی. بدین بارگاهش بلندی بود بر موبدان ارجمندی بود. فردوسی. فروغ و بلندی نجوید ز کس دل افروز رخشنده اویست و بس. فردوسی. رخ مرد را تیره دارد دروغ بلندیش هرگز نگیرد فروغ. فردوسی. گر وصل توام دهد بلندی هجران تو آردم به پستی. خاقانی. ببینیم کز ما بلندی کراست درین کار فیروزمندی کراست. نظامی. بلندیت باید تواضع گزین که آن بام را نیست سلّم جز این. سعدی. بلندی به ناموس و گفتار نیست بلندی به دعوی و پندار نیست. سعدی. بگردن فتد سرکش تندخوی بلندیت باید بلندی مجوی. سعدی. کَساء، بلندی مرتبه. (منتهی الارب). - بلندی دادن، عظمت دادن. پایگاه رفیع بخشیدن. به مقام عالی رسانیدن: بلندی تو دادی تو ده زور و فر که خواهم از او باز خون پدر. فردوسی. دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ دوستانش را ز بخت و دشمنانش را ز دار. امیرمعزی (از آنندراج). - بلندی منش، طبع بلند داشتن: زن و مرد را از بلندی منش سزد گر برآید سر از سرزنش. فردوسی. ، کبر و غرور: بدان تا ز فرزند من بگذری بلندی گزینی و گندآوری. فردوسی. ز فرمان اگر یک زمان بگذری بلندی گزینی و گندآوری. فردوسی. ، قوت در آواز. جهر در صوت. جهری. جهوری بودن صوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جِرم. - بلندی دادن سخن، شیوا کردن آن. فصیح و بلیغ ادا کردن آن: به فرخ فالی و فیروزمندی سخن را دادم از دولت بلندی. نظامی. - بلندی دادن ناله، به آوای بلند نالیدن. ناله سر دادن. زار نالیدن. به آوای بلند گریستن: گر نیاید آن کمان ابروی من مانند تیر صد بلندی میدهم هر نالۀ آهسته را. علی خراسانی (از آنندراج). ، {{اِسم}} جای بلند. مکان مرتفع. جای رفیع. (یادداشت مرحوم دهخدا). پشته. فراز. أمت. أوج. رابیه. رَباءه. رباوه (رَ / رِ / رُ وَ) . رَبْو (رِبْو، رُبْو). صعود. قنوع. مَشرف. مَشرفه: این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه). چو سیلاب ریزان که در کوهسار نگیرد همی بر بلندی قرار. سعدی. اِرتباء، استعلاء، بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب). اَعراف، بلندیها میان بهشت و دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). خُطمه، بلندی کوه. (منتهی الارب). سَرکوب، بلندییی که بر قلعه ها و خانه ها مشرف بود. (از برهان)، قله. (ناظم الاطباء). بالا. سر: به یک دست ایوان یکی طاق دید ز دیده بلندی او ناپدید. فردوسی. به کوه رهو برگرفتند راه چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه. اسدی. - بلندی طاق، در اصطلاح معماری و ساختمان، خیز. (از فرهنگ فارسی معین). مرتفعترین قسمت طاق که مشابه قله است در کوه
زنده گردیدن. حیات یافتن. نشر. نشور. از نو حیات یافتن. زنده گشتن: حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود حکما بر لب این آب مبارک شجرند. ناصرخسرو. بنگر نبات مرده که چون زنده شد به تخم آن کش نبود تخم چگونه فنا شده ست. ناصرخسرو. این مرده لاله را که شود زنده یم سلسبیل و محشر هامون است. ناصرخسرو. سعدی اگر کشته شود در فراق زنده شود گر بسرش بگذری. سعدی. آن عزیزان چو زنده می نشود کاج اینان دگر بمیرندی. سعدی. جان بدهند در زمان، زنده شوند عاشقان گر بکشی و در زمان، بر سر کشته بگذری. سعدی. ، در تداول، حق بازی پیدا کردن یک فرد. حق دخول در بازی پس از آنکه از پیش مرده یعنی باخته بود در الک دولک و غیر آن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زنده شدن آتش، کنایه از روشن شدن آتش. (آنندراج). - زنده شدن امید، روا شدن حاجت بعد از یأس. (آنندراج) : امیدمرده زنده به دشنام میشود آه از دعای من که به مرگ اثر نشست. ظهوری (از آنندراج). - زنده شدن باد، کنایه از حرکت کردن و موج زدن باد. (آنندراج) : چو صبح سعادت برآید پگاه شوم زنده چون باد در صبحگاه. نظامی (از آنندراج). - زنده شدن چراغ، کنایه از روشن شدن چراغ. (آنندراج). - زنده شدن دل، شاد و خرم شدن آن: دل زنده میشود به امید وفای یار جان رقص می کند به سماع کلام دوست. اسدی. - زنده شدن نام، دوام یافتن نام. جاودان شدن نام: گر آید یکی روشنک را پسر شودبی گمان زنده نام پدر. فردوسی
زنده گردیدن. حیات یافتن. نشر. نشور. از نو حیات یافتن. زنده گشتن: حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود حکما بر لب این آب مبارک شجرند. ناصرخسرو. بنگر نبات مرده که چون زنده شد به تخم آن کش نبود تخم چگونه فنا شده ست. ناصرخسرو. این مرده لاله را که شود زنده یم سلسبیل و محشر هامون است. ناصرخسرو. سعدی اگر کشته شود در فراق زنده شود گر بسرش بگذری. سعدی. آن عزیزان چو زنده می نشود کاج اینان دگر بمیرندی. سعدی. جان بدهند در زمان، زنده شوند عاشقان گر بکشی و در زمان، بر سر کشته بگذری. سعدی. ، در تداول، حق بازی پیدا کردن یک فرد. حق دخول در بازی پس از آنکه از پیش مرده یعنی باخته بود در الک دولک و غیر آن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زنده شدن آتش، کنایه از روشن شدن آتش. (آنندراج). - زنده شدن امید، روا شدن حاجت بعد از یأس. (آنندراج) : امیدمرده زنده به دشنام میشود آه از دعای من که به مرگ اثر نشست. ظهوری (از آنندراج). - زنده شدن باد، کنایه از حرکت کردن و موج زدن باد. (آنندراج) : چو صبح سعادت برآید پگاه شوم زنده چون باد در صبحگاه. نظامی (از آنندراج). - زنده شدن چراغ، کنایه از روشن شدن چراغ. (آنندراج). - زنده شدن دل، شاد و خرم شدن آن: دل زنده میشود به امید وفای یار جان رقص می کند به سماع کلام دوست. اسدی. - زنده شدن نام، دوام یافتن نام. جاودان شدن نام: گر آید یکی روشنک را پسر شودبی گمان زنده نام پدر. فردوسی
مطیع شدن. رام شدن. اسیر شدن. گرفتار شدن: چو کاووس بگرفت گاه پدر مر اورا جهان بنده شد سربسر. فردوسی. هر که او بیدار گردد بندۀ ایشان شود زآن که چون مولای ایشان گشت خود مولی ̍ شود. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 133). ارجو که باز بنده شود پیشم آن بی وفا زمانۀ پیشینم. ناصرخسرو. زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد. سعدی
مطیع شدن. رام شدن. اسیر شدن. گرفتار شدن: چو کاووس بگرفت گاه پدر مر اورا جهان بنده شد سربسر. فردوسی. هر که او بیدار گردد بندۀ ایشان شود زآن که چون مولای ایشان گشت خود مولی ̍ شود. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 133). ارجو که باز بنده شود پیشم آن بی وفا زمانۀ پیشینم. ناصرخسرو. زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد. سعدی
آهسته رو شدن بطی شدن مقابل تند شدن سریع شدن، بسختی بریدن، یا کند شدن دندان. بحالتی افتادن دندانها که غذا ها را بسختی برند: همه کس را دندان بترشی کند شود مگر قاضی را که بشیرینی، نا امید شدن مایوس شدن: چون بشام رسیدند ولایتی دیدند آبادان با لشکر بسیار سوار و پیاده بی حد دندانش کند شد و دانست که هیچ نتواند کردن
آهسته رو شدن بطی شدن مقابل تند شدن سریع شدن، بسختی بریدن، یا کند شدن دندان. بحالتی افتادن دندانها که غذا ها را بسختی برند: همه کس را دندان بترشی کند شود مگر قاضی را که بشیرینی، نا امید شدن مایوس شدن: چون بشام رسیدند ولایتی دیدند آبادان با لشکر بسیار سوار و پیاده بی حد دندانش کند شد و دانست که هیچ نتواند کردن